جدول جو
جدول جو

معنی بست نشین - جستجوی لغت در جدول جو

بست نشین
اعتصابی، متحصن، بستی، بست چی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(اَ فَهْ)
ردیف. (السامی)
لغت نامه دهخدا
(مُ شَ ظَ)
پناهنده شدن در مشهد مقدسی یا عتبه ای از اعتاب عالیات یا خانه یکی از مجتهدان و علمای بزرگ یا اصطبل شاهی یا تلگراف خانه و یا مجلس شورای ملی و جز آن. متحصن شدن. تحصن. پناه بردن به بست. رجوع به بست شود:
ای فکنده امل دراز آهنگ
بست منشین که نیست جای درنگ.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(دَ نِ)
دست نشانده. نشاندۀ کس. منصوب. گمارده. مأمور. کسی که او را به کاری نصب کرده باشند. (برهان). گماشته که شخص از جانب خود بجائی نشاند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) :
دست نشان هست ترا چند کس
دست نشین تو فرشته است و بس.
نظامی (هفت پیکر ص 33).
کمینه دست نشان تو در جهان فتنه است
بماند بر سرپا تا کجاش بنشانی.
ملا ظهیر (از شرفنامۀ منیری).
، مطیع و فرمانبردار. (برهان). تابع. فرمانبر. محکوم، زراعتی که به دست نشانده باشند و تولک نیز گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). نهالی که آنرا به دست خود نشانده باشند. (آنندراج) :
سرو هنر چون توئی دست نشان پدر
دست ثنا وامدار هیچ ز دامان او.
خاقانی.
این گلبنان نه دست نشان دل تواند
بادامشان شکوفه نشان چون گذاشتی.
خاقانی.
هم چون نهال دست نشان بهر تربیت
بردم بریده خار گراز پا کشیده ام.
سلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ تَ رَ)
نام بنات النعش است در منترات. (تحقیق ماللهند ص 197)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَهْ)
پادشاهی که دارای تخت و تاج باشد. (ناظم الاطباء). از عالم مسندنشین. (آنندراج) :
هرکه شد تاجدار و تخت نشین
تاج او آسمان و تخت زمین.
نظامی.
کآن تخت نشین که اوج سای است
خرد است ولی بزرگ رای است.
نظامی.
تاج بخش شهان تخت نشین
مشرق و مغربش بزیر نگین.
؟ (حبیب السیر جزو 4 از ج 3 ص 322).
و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(اَ ذَ)
از عالم صحرانشین و مسندنشین. (آنندراج). اهل بهشت.
لغت نامه دهخدا
(فُ)
که مقیم بام باشد. که بر بام منزل سازد. ملازم بام.
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
نشیننده بر دست یعنی مسند. مسندنشین. صدرنشین:
دست نشان هست ترا چند کس
دست نشین تو فرشته است و بس.
نظامی (هفت پیکر ص 33)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تخت نشین
تصویر تخت نشین
پادشاهی که دارای تخت و تاج باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستر نشین
تصویر بستر نشین
گرفتار بستر در بستر افتاده مریض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست نشان
تصویر دست نشان
منصوب، گمارده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بست نشستن
تصویر بست نشستن
پناه بردن به بست متحصن شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزم نشین
تصویر بزم نشین
کنایه از صاحب مجلس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پس نشین
تصویر پس نشین
آنکه در عقب نشیند، ردیف (سواری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بست نشستن
تصویر بست نشستن
((بَ. نِ شَ یا ش ِ تَ))
متحصن شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بست نشستن
تصویر بست نشستن
تحصن کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تحصن جستن، تحصن کردن، متحصن شدن، پناه گرفتن
متضاد: بست شکستن
فرهنگ واژه مترادف متضاد